مقدمه
اربعین ۱۴۳۳ با تعدادی از دوستانِ جان، هم برای شرکت در پیادهرویِ میلیونیِ اربعین و هم برای ثبت و مستندسازی این رویداد بینظیر راهی عراق شدیم. آنان که رفتهاند و این چنین توفیق داشتهاند میدانند که سرتاسر این سیر و این سفر سرشار از بزرگی و کرامت است و ثانیه به ثانیهاش مملو از خاطرات ماندگار. وظیفه ما ثبت تصویری بود و کمتر فرصت ثبت مکتوب داشتیم، ولی به جهت ادای دِینی ولو ناچیز به محضر حضرت سیدالشهداء در قبال دریای محبتش به من، چند خطِ مختصر از خاطرات آن روزهایی که به یقین مشابهش در هیچ کجای عالم مکرر نیست را مینگارم. باشد تا آنان که میخوانند بدانند که افسانههای نادیده و خیالی، گاهی در عالم، رنگ واقعیت میگیرند و دیدنی میشوند.
و شاید این دانستن، به پیوستن تنها یکی از ایشان به این سیل عظیم بینجامد که اگر چنین گشت تحفهی آن سفر و این روایت، همین من را کفایت…
*** *** ***
این مختصر را تقدیم می کنم به تمام خادمان مخلص اباعبدالله بالخصوص آنان که مجاهدتشان برای بسط و گسترش این جریان عظیم را دیدهام و از این رو بیشتر دوستشان میدارم و به آنان و این عشقشان عشق میورزم، برادرانم:
عبدالحسین کرمی، روح الله کرمی، محمدرضا کریمی، محمد بهرامی، حسین بهرامی، اسدالله کریمی و مهدی عبداللهی.
۱
پیادهروی اربعین مستند به موارد متعددی است. از جمله روایاتی که زیارت اربعین را از نشانههای مؤمنین میداند، سیره و سنتهای تاریخی بزرگان و علماء و شیعیان در پیادهروی به سمت کربلاء و همچنین ابراز مواسات و همدردی با حضرت زینالعابدین و حضرت زینب سلامالله علیهما است و طبق این سنت، پیادهروی اربعین امری مستحب است اما وقتی که عراق را در دههی اول و دوم ماه صفر مشاهده میکنی چنین می پنداری که گویی این خیل شیفتگان، پیادهروی را بر خود فرض میدانند. آنقدر به شرکت در آن و عرض ارادت متواضعانه به حضرت سیدالشهداء و همدردی با اهلبیت ایشان اهتمام دارند که در ایام پیادهروی، شهرها همه خالی و هر آنچه غیر از امام حسین است به حاشیه میرود. این اهتمام، کودک و پیر، فقیر و غنی و کارگر و دکتر و مهندس و تاجر نمیشناسد، همه به اتفاق هم، فارغ از برتریهای ساختگیِ دنیوی، با یک رنگ و یک نشان، که رنگ حسینی و نشان حب و ارادت و همدردی و تواضع است راهی مسیر میشوند.
دوست داشتیم که گوشهای از این اهتمام و جدیت را ثبت کنیم، از این رو گاهی از پیادهها می پرسیدیم که آیا احتمال نمیدهید که انفجاری در مسیر پیادهروی رخ دهد؟[۱] آیا از اینگونه خطرات بالقوه نمیترسید؟ چه اصراری دارید که در این برنامه شرکت کنید؟
جوابشان خیلی ساده و زیبا بود، اکثراً یک جواب میدادند و فقط یک شعر برایمان میخواندند؛
لو قطّعوا ارجلنا و الیدین
نأتیک زحفاً سیدی یا حسین
اگر پاها و دست هایمان را قطع کنند / با حالت سینهخیز خود را روی زمین میکشیم و به سمت تو میآئیم و به تو لبیک میگوئیم ای سید و مولای ما؛ ای حسین.
و چه جوابی زیباتر از این به فتنه گران و دشمنان تروریستِ تفرقه افکن که اگر دست و پای ما را قطع کنید ما دست از هدفمان و عهدی که با مولایمان داریم نخواهیم کشید…
۲
مسیرهای پیادهروی متعدد است. هر کس از شهر خود راهی میشود. یک سرباز آمریکایی میگفت ما در ماهواره دیدهایم که جمعیت مانند یک مار بزرگ و به هم متصل در جادهها و بیابانها به سمت کربلاء میروند! برخی سه روز در راهند و برخی تا بیست روز. برخی مسیرها فوقالعاده شلوغ است و برخی خلوتتر. تازه داخل عراق شده بودیم و چند روز به اربعین مانده بود. ما با ماشین به سمت نجف میرفتیم تا دو سه روز دیگر پیادهروی را آغاز کنیم ولی جمعیت بسیاری را میدیدیم که تنها یا به اتفاق، کوچک و بزرگ، زن و مرد در بیابانها میروند و میروند و میروند. ساکت و آرام…
روزی که به سمت سامرا میرفتیم همین صحنهها مشاهده میشد. این دیگر برایمان کمی عجیب بود که در بیابانهای این مسیر هم پیادهروی جریان دارد، جادهای که سرتاسرش نیروهای نظامی شبیه میدان جنگ مستقر و کاملاً آمادهاند، و احتمال فعالیتهای تروریستی در هر دقیقه و مکانی محتمل است. آنها که اوضاع عراق را رصد میکنند میدانند که امنیت سامرا و اطراف آن با امنیت کربلاء و نجف قابل مقایسه نیست و بسیار کمتر است. در یک جا، جمعی بیست سی نفره، در کنار جاده «مشیاً بالاقدام»[۲] به سمت کربلای حسینی راه میپیمودند، این صحنه به سبب تعددش دیگر برایمان عادی بود اما آنچه عادی نبود «هامر»ی بود که پشت سر این جمع، اسکورتشان میکرد و بسیار آرام، با سرعت راه رفتن یک انسان! پشت آنان میرفت. این صحنه غیر از زیبایی ذاتیاش، برای ما از این جهت بیشتر جالب بود که کسی این جمعهای کوچک چند نفره را منع نمیکند که ای مردم! امنیت کم است، از این کار حذر کنید، رها کنید، از مسیر دیگری بروید. این حرفها اصلا در میان نیست. پیادهروی آنقدر مهم است که باید همهجا در جریان باشد و پلیس هم این را میداند و به جای اینکه راحتترین کار را انتخاب کند که مردم را منع کند سختترین را می پذیرد و خودش را موظف میداند که جانش را بگذارد کف دستهایش و امنیت را برقرار کند و خودش هم اقتدارش را فدای خدمت به اباعبدالله و زوارش کند. و باز هم جالب آنکه «هامر» یک ماشین قدرتمند و باعظمت نظامی است که آمریکا با خود به عراق آورد، ولی این عظمت در مقابل عظمت اباعبدالله و شکوه خِیلِ زائرینش چه محلی از اعراب دارد؟! این را گفتم تا تأکیدی باشد بر آنچه که ذکرش رفت که در ایام اربعین در عراق، همه چیز حسینی و در خدمت اوست. عکسبرداری از این صحنه دشوار بود اما از برخی صحنههای مشابهش تصاویری برداشتهام:
۳
حضور گسترده مردم بحرین در پیادهروی امسال حال و هوای دیگری به مشائین داده بود. این حضور باعث آن بود که زوار از شمرها و یزیدهای امروز تبری بجویند و با مظلومین همدرد و همراه شوند. اما من میدانم بسیاریمان از مظلومیت این عزیزان فقط مختصری شنیدهایم و بینی و بینالله آنطور که باید، نه درد مظلومیشان را درک کردهایم و نه همراه آنان و یاریرسانشان بودهایم. توفیقمان بود که یکی از موضوعاتمان در این سفر «بحرین» باشد و هر چند در میان ملت بحرین نبودیم که آن را ببینیم و بفهمیم ولی این توفیق کمی از آن مظلومیت را نمایان ساخت و قلبمان را به درد آورد.
- چندین بار بحرینیها را دیدیم که در میان جمعیت بودند و وقتی سراغشان رفتیم گفتند که نمیتوانند صحبت کنند، آل خلیفه شدیداً رسانهها را رصد میکند و اگر تصاویری از آنان پخش شود وقتی بر میگردند دیگر رهایشان نخواهند کرد. و چه مظلومیتی از این بالاتر که در دل میلیونها شیعه و در مسیر حرم حضرت امیرالمؤمنین تا حرم سیدالشهداء سلام الله علیهما هم آزادی نداشته باشی و ناچار شوی که خود را پنهان کنی و زبان در کام گیری تا خود و خانوادهات از ستمگری و درندگی پستترین انسانها در امان باشی!
- تنها موفقیتمان در مصاحبه با بحرینیها خانمی بود که در بینالحرمین یافتیمش. همت عجیبی کرده بود و برای رساندن فریاد مظلومیت مردم بحرین نمایشگاه عکس بزرگی در بینالحرمین برپا کرده بود. مصاحبهی نسبتاً مفصل و البته متفاوت از همه مصاحبهها با وی داشتیم؛ به درخواست خودش اولاً از پشت سر از وی فیلم گرفتیم و ثانیاً قرار شد لحن و تُن صدا را هم تغییر دهیم! پرسیدیم یعنی واقعاً میگردند تا صاحب صدا را پیدا کنند؟! گفت بله و قبلاً این کار را کردهاند. گفت دخترم در زندانهای آل خلیفه است و اگر من را شناسایی کنند او را هم آزار میدهند.
- در سامرا وقتی از حرم امامین عسگرین بیرون آمدم چندین خانم بحرینی را دیدم. پرچم بحرین در دستانشان توجهم به سمت ایشان جلب کرد و آنان نیز فهمیدند که به پرچم خیره شدهام و گویی از همین نگاه فهمیدند که انگار وجه مشترکی بین ما هست و همین باعث شد تا ناگهان سفره دلشان را شاید مدتهاست به ناچار بسته نگه داشتهاند لحظاتی بگشایند. زن من را خطاب کرده بود و بلند بلند میگفت نحن مظلومین، نحن مظلومین. شعب بحرین مظلوم…
دوست داشتم زمین دهان باز میکرد تا من را با تمام شرمندگیهایم از کمکاریها و ضعفهایمان در خود فرو میبرد… وای بر ما که فریاد مظلومیت میشنویم و همچنان به سکوت و غفلت میگذرانیم. اللهم انصر شیعه البحرین…
۴
کاری که حسینی باشد لطف حسین همه جا همراهش هست. این لطف همواره همراهمان بود و برکاتش شامل حال و کارمان. دو روز بود که همراه پیادهها بودیم و مصاحبههای متعددی با افرادی از آسیا و آفریقا ولی از افراد اروپایی و غربی نه. هرچند زیاد در جمع مشائین حضور داشتند ولی به تور ما نخورده بودند و دوست داشتیم کارمان کامل و جامع باشد.
با دوستان همین بحث بود و یکی از بچه ها گفت یا حسین! ما ضعیفیم و ناتوان، شما هم بر احوال ما آگاهید و هم از خودتان بهتر بر میآید که گرهگشای این امور باشید، هر چند کار ناچیز است اما در هر صورت به اسم شماست، پس ما هم سپردیم به خودتان! کار خودتان است، میخواهید درستش کنید میخواهید نکنید!!
هنوز ساعتی نگذشته بود که اتفاقی جوانی که دو روز پیاش بودیم یافتیم! از سوئد آمده بود و دلی دریایی و طمأنینهای بسیار داشت، درخواستمان را اجابت و سئوالاتمان را به زیبایی پاسخ گفت. و زیباتر از آن برای ما اجابت و نگاه مولای عشق بود که در پاسخ به توسل دقایقی قبل بر ما نظر نمود….
۵
شب اربعین به کربلاء رسیدیم. حاج جمال ستار که خانهاش نزدیک ورودی شهر است میزبانمان بود. به رسم هر سال مقداری در منزلش اقامت و استراحت میکنیم و پس از رفع خستگیِ پیادهروی، راهی حرم میشویم. ساعتی از رسیدنمان گذشته بودیم و مشغول عزاداری بودیم که گروهی دیگر رسیدند و همچون ما رحل اقامت افکندند. همراه عزاداری ما شدند و کمکم دیدیم که جناب پناهیان و دوستانش هستند. همراهی دو روزهی ما با این تیم، در اقامت در یک خانه و همراهی با هم در حرکت به سمت حرم و… فرصت چندین مصاحبه بدون دردسر با ایشان را برایمان فراهم ساخت و معلوممان شد که این هم رزقی از سوی صاحب کار است و چون همیشه این بار هم لطفش همراهمان.
روز اربعین با جمعی ماتمزده و محزون و گریان، راهی بینالحرمین شدیم. لحظاتی بسیار زیبا و فراموشنشدنی بود. در کنار بینالحرمین زیارت اربعین و سپس نماز ظهر را به اتفاق خواندیم. جمعیت فراوانِ زوار، دریایی آفریده بود که هیچ متن و هیچ عکس و فیلمی قادر به انعکاس آن نخواهد بود. دوستی در قم سفارش کرده بود که اگر نتوانستید دوربینهایتان را ببرید داخل حرم بروید نزد فلانی. ما هر چند مجوزهایی داشتیم ولی موفق به این کار نشدیم و رفتیم نزد آن شخص. در هتلی کنار بینالحرمین. آنجا هم کارمان راه نیفتاد و از این موضوع منصرف شدیم. خستگی چند ساعت سرپا بودن و کار وادارمان کرد که در همان هتل کمی استراحت کنیم، قرار بود مستند سال گذشتهمان امروز در ایران پخش شود و از این رو این فرصت استراحت را غنیمت دانستیم و از مسئولین هتل خواستیم تا بزنند شبکه ۳ ایران. نتوانستند فرکانس را پیدا کنند و یکیشان گفت بروید طبقه سوم آنجا ایرانیها هستند و شبکههای ایران را هم دارند. رفتیم به سمت طبقه سوم ولی اشتباهاً یک طبقه بالاتر رفتیم و ناگهان دیدیم در پشتبام هتل هستیم! میخواستیم برگردیم که دیدیم چند نفر بالا هستند و دارند همانجا زیارت اربعین میخوانند، توجهمان به حرم امام حسین(ع) جلب شد و دلمان خواست که همانجا بمانیم! از هتل تا حرم فقط یک عرض خیابان فاصله بود و زاویه زیبایی از گنبد که تابحال دیدنش به این شکل قسمتمان نشده بود و تصمیم گرفتیم از آن فیلم بگیریم. تقریبا در ارتفاعی هم سطح گنبد و با فاصله کمی از آن بودیم. دوربین را در آوردیم که ناگهان صحنهای دیگر خشکمان کرد. آقای صدیقی بالای پشت بام و کمی آنطرفتر از ما پیدایش شد! سبحانالله! ایشان اینجا چه میکند؟! روحیه مستندسازی در اینجا اقتضاء میکند که بدون فوت وقت دوربین و میکروفون را ببری جلو و سوالت را بپرسی! و ما هم همین کار را کردیم و اتفاقاً گرفت و در پشتبامی که با چند اتفاق غیر منتظره و پیشبینی نشده به آن رسیده بودیم آقای صدیقی به افرادی که معلوم نبود از کجا آمدهاند و ناگهان با دوربین و میکروفون آمدهاند جلویش و می گویند نظرتان در مورد فلان چیست نگفت اول بگوئید شما که هستید و… بلکه یکییکی و با محبت جوابهایمان را داد تا برای ما یقینیتر فهم شود این معنا که همواره با خود خوانده بودیمش که: لطف حسین ما را، تنها نمیگذارد…
۶
با حاج جمال مصاحبه مفصلی داشتیم. برایمان از خاطرات پیادهروی در سالهای دور و نزدیک گفت و این که این پیادهروی با پوست و خون شیعیان عراق عجین است. از ممانعت رژیم بعث و مقاومت شدید شعب. و از کرامات و معجزاتی که دیده است.
حاج جمال گفت یکی از زوار گوسفندی با خود آورده بود تا در انتهای مسیر آن را برای امام حسین و زوارش یا فقرا قربانی کند. گوسفند در میان راه ضعیف شد و از خوف شدت یافتن و غلبه ضعف تصمیم گرفتند همان جا قربانیاش کنند. در منزلی که توقف داشتند قربانیاش کردند و گوشتش را همراه بقیه گوشتهای موجود در دیگ گذاشتند. مدتی گذشت، گوشتها پخت اما گوشت این گوسفندی که مقداری از مسیر پیادهروی را همراه مردم طی کرده بود نپخت. بیشتر صبر کردند اما باز هم همان وضع بود. تا اینکه ناامید شدند و دانستند که داستان دیگری در میان است و نه چنین است که این صبر بر آن کرامت کارگر افتد…
۷
شعر زیبایی شنیده بودم که: گاهی بساط عشق خودش جور میشود / گاهی به صد مقدمه ناجور می شود.
بعضی وقتها فکر میکنیم که سوژهای خاص و استثنایی یافتهایم و کولاک خواهد شد! و تمام تلاشمان را میکردیم تا به بهترین نحو ثبتش کنیم؛ فیلمبردار دستش نلرزد، درست کادر بندی کند، اضافات در پشت صحنه نباشد، صدا خوب گرفته شود، بهترین سوالها پرسیده شود و روی محتوا تمرکز کنیم تا خوب سخنکِشی کنیم و… و با همه اینها گاهی آنچه که میپنداریم و میخواهیم نمیشود. و برعکس گاهی فکر میکنیم مصاحبه یا صحنه بسیار عادی است و خیلی روی آن حساب باز نمی کنیم و عادی برخورد میکنیم و همان وقت یا بعداً میفهمیم که یک صحنه بسیار بدیع و استثنایی ثبت شده است! البته وظیفه ما کوشش سرسختانه است و الحمدلله بر این طریق استوار بودیم که گفتهاند: گرچه وصالش نه به کوشش دهند / هر قدر ای دل که توانی بکوش. اما مطالبی وجود دارد که عقل دنیوی قادر به درکش نیست! عقل دنیوی تنها حسابگری خودش را در نظر میگیرد ولی حساب و کتاب های دیگری در این عالم هست که او کمتر میبیند و این همان رمز نهفته در این ماجراست.
یکی از همان اوقات عادیمان بود. یک فردی عادی را بدون آن که مطلب خاصی مد نظرمان باشد و شاید برای اینکه آرشیو مصاحبههایمان خیلی خلوت نباشد برای پرسیدن چند سوال عمومی کشیدیم کنار جاده. دکمه رکورد رو زدم و مترجم سوالات را پرسید و او هم پاسخ داد. یه نفر دیگه اومد کنارش و اون هم بعد از نفر اول شرود کرد صحبت کردن. کم کم پشت صحنه و کنار مصاحبه شونده شلوغ شد و کلی آدم جمع شد. یک نفر دیگر هم شروع کرد به صحبت کردن. بعد نوجوان آمد وسط ما و جمعیت و چند شعر حماسی زیبا خواند و آخر هر بیت همه با وی همخوانی میکردند و کمکم افرادی که جمع شده بودند بدون درخواست ما همینطور ادامه میدادند! بعد یک پیرمرد اهوازی گریان شروع کرد صحبت کردن و خیلی شیرین از زیباییهای مسیر گفت و آخرش به عربی از مردم عراق که چنین مهمانی باشکوهی را برای زوار ترتیب دادهاند تشکر کاملی کرد و بعدش عراقیها به این تشکر پاسخی سرشار از شور دادند و از ایرانیها تجلیل کردند، احساسات کولاک کرده بوده و ما فقط دوربین میچرخاندیم، یک پیرزن عراقی با شور و حرارت از ایران گفت که دلشان حسینی است و گفت ما با ایران یکی هستیم و وحدت داریم و بعد یاد از امام خمینی کرد و گفت من شجرهنامهام از جایی با شجرهنامه امام یکی میشود و… چند نفر در اطراف گریه میکردند. از یکی پرسیدیم چرا اشک میریزی؟ گفت یاد امام و یاد شهداء شد، تعجب کردیم که چرا این مرد عراقی از یاد امام اشک میریزد، گفت من اسیر عراق در ایران بودم، ما یکی بودیم با ایرانیها، مهمان آنان بودیم، به لطف امام حسین (ع). اسیر عراقی به عشق امام و با یاد نام امام اشک میریخت…
شاید در نیم ساعت به اندازه چهار پنج ساعت کار، مصاحبه گرفتیم ولی مهمتر از حجمِ کار، محتوای زیبایی بود که ثبت شد که در این چند روز و در کارِ ما، فقط همین برایمان مهم بوده. همان چیزی که گاهی به صد مقدمه ناجور است و گاهی این چنین که ذکرش رفت خود به خود جور…
البته اصطلاح خود به خود روایتِ دنیایی آن است و حقیقت آن است که دست دیگری در کار است که تنها عاشقان وصفش دانند…
۸
در آخرین اوقات پیادهروی رزق عجیبی داشتیم. رفتیم که از داخل موکبی که چند نظامی داخل آن بودند و به زوار خدمات دارویی ارائه می کردند فیلم بگیریم. در کنار موکب دختر جوانی را همراه یک پیرمرد شکسته دیدیم و توجهمان به ایشان جلب شد. نشسته بودند روی صندلیهای پلاستیکی کنار موکب و استراحت میکردند. دختر یک پا نداشت و دو عصا به جای یک پای نداشته در دستانش بود! به نظر میآمد که همین خستهاش کرده و نشستهاند اینجا تا رفع خستگی کند. ما هم گوشهای کمین کرده بودیم تا این استراحت تمام شود و بلند شود و راه برود و ما از این راه رفتن فیلم بگیریم. خیلی گذشت ولی از جایشان بلند نشدند. شاید اگر همینطور میگذشت بیخیال میشدیم اما گویی نیرویی نگهمان داشت. پیرمرد و دختر کمکم متوجهمان شدند و توقع داشتیم که خیلی از اینکه زیر نظر داریمشان خوشحال نشوند ولی همین که فهمیدیم اینگونه نیست نزدشان رفتیم. اول کار فقط میخواستیم از راه رفتن دختر چند ثانیه بگیریم و قصدمان از اول مصاحبه نبود ولی قسمتمان که بود! خود به خود به این کشیده شدیم. از پیرمرد پرسیدیم از کجا میآئید؟ خواست جوابی بدهد ولی دیدیم صدایی از دهانش بیرون نمیآید! متعجب ماندیم، با زحمت و بسیار ضعیف سخنی میگفت و سپس دختر کلامش را تکرار میکرد. دختر گفت از بصره میآئیم، پرسیدیم چند روز است که در جاده و بیابانید و گام بر میدارید؟ گفت چهارده روز! پرسیدیم سوار بر ماشین هم بودهاید؟ قاطع گفتند لا! ماشیاً، بالاقدام! وا ماندیم ناگهان! الله اکبر، آن پیرمرد با آن وضع و این دختر با این حال ۱۶ روز پیاده در جاده و اکنون فقط چند کیلومتر تا کربلاء…
از حال دختر پرسیدیم گفت سال اول پیادهروی بعد از صدام (که هنوز البته امنیت مانند الآن نبود) در مسیر پیادهروی بمبی منفجر شد و پای من را هم با خودش برد. از حال پدرش پرسیدیم گفت ایشان سالها در زندان صدام بوده و صدامیان لوله اسلحه را روی گلویش گذاشتهاند و مستقیم به آن شلیک کردهاند و دیگر حنجره ندارد! پیرمرد سرش را بالا گرفت و آنچه که دیدیم دلمان را به درد آورد! سوراخی به اندازه یک مرمی فشنگ در میان گلویش به عمقی که انتهایش را نمیدیدیم. آن انفجار، این پای نداشته و آن عصاها، دوری راه، سن بالای پیرمرد و گلوی شکافتهای که صدایی از آن بیرون نمیآمد، هیچ یک باعث آن نبود که عاشقانه، با پای پیاده به جاده و بیابان نزنند و راه نپیمایند. آخر مگر عشق این چیزها میداند؟ آن هم عشق به حسینی قبله قلوب تمام ائمه و اولیاء و سرچشمه لطفهای بیکران به محبانش است. و به یقین این عشق، تفسیر بیان زیبای رسولالله است که فرمود آتش عشق حسینم، هرگز در دل شیعیان سرد نخواهد شد. جانم به قربان این حسین…
[۱]. به لطف الهی و ائمه و تلاش خادمان اباعبدالله، به جرئت میتوان ایام پیادهرویِ اربعینِ عراق را جزء امنترین ایام عراق دانست. الحمدلله طی سالهای متمادی پس از سقوط صدام، همه ساله برنامهی پیادهروی، با کمترین انفجار و در سطح امنیتی بسیار بالا برگزار شده است.
[۲]. اصطلاحی است که خود عراقی ها در مورد پیاده روی زیاد به کار می برند و رایج است.
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
سهشنبه 19,نوامبر,2024